سفر چرا
وقتی تو نزدیک تری از مندورتری از بوسه ای
که نمینشیندروی لبهایم
دوستت میدارم انگار
تعقیبم میکنی" محمود درویش "
تو را خواهم بوسید
اگر این سرب ها و آتش ها بگذارند
تو را خواهم بوسید
اگر این دودها و خاکستر ها بگذارند
تو را خواهم بوسید
اگر این استخوان های سوخته .
اگر این گل های پژمرده
اگر این غروب های سرد .
اگر این .
اگر این خاک ها را کنار بزنی
تو را خواهم بوسید .
" رضا کاظمی "
دعوی عشق و عقل گفتارست
معنی عقل و عشق کردارست
عشق را بیخودی صفت باشد
عشق را خون دل صِلت باشد
هر کرا عشق چهره بنماید
دل و جانش بجمله برباید
کس نیاید به عشق بر پیروز
عشق عَنقای مُغربست امروز
عشق را کیستی نگویی تو
بر دَرِ عاشقی چه پویی تو
عاشقی کار شیر مردانست
نه به دعویست بل به برهانست
هرکه را سر به از کلاه بُوَد
بر سرِ او کُله گناه بُوَد
کانکه در عشق شمع ره باشد
همچو شمع آتشین کله باشد
کودکی رَو ز دیو چشم بپوش
طفل راهی تو شو ز خود خاموش
دست چپ را ز دست راست بدان
تا ز تقلید نشمری ایمان
عشق مردان بود به راه نیاز
عشق تو هست سوی نان و پیاز
در ره بینیازی ای درویش
رَو تو بیگانه وار از پی خویش
کوشش از تن طلب کشش از جان
جوشش از عشق دان چَشش ز ایمان
" حدیقة الحقیقه و شریعة الطریقه / سنایی "
بشر به پایان خود رسیده است
و خدایان از زمین کوچ کردند
و آخرین منجی فریب شیطان بود تا آدمی مست از باده غرور به خیال آنکه هنوز حکومتش بر زمین به پایان نرسیده است با ددان و دیوان بتازد بر روان های بی گناه و بی زبان.
آنگاه که انسان چشم بست بر آتش فروزان هر موجود
آنگاه که سیاهی بر روح و قلب آدمی خیمه زد
درست در آن لحظه که بشر دست بر گوش هایش نهاد تا ضجه بی گناه هستی را نشوند
در آن لحظه شرافت و برکت از او گریخت و او محکوم شد به سرگردانی ابدی در تمنای لحظه ای آرامش و خواب خوش !
و خدایان تنها گریستند !
پ.ن : برای تمام بی صدایان این سرزمین که بی گناه سوزانده می شوند!
نامشان داعش بود، آمده بودند ما را به جهنم ببرند و خودشان سر راه به بهشت بروند! دعوتنامهشان در دست چپشان بود و با انگشت شهادتین دست راست، آسمان را نشان میدادند!
مادرم برای شرعی بسیار پیر بود و طعم حوریان بهشتی را نمیداد، او را کشتند، خواهر کوچکم را همچون برهای تازه نگه داشتند. او باکره بود! همچون مریم، کمی معصومتر، کمی کوردتر، همچون آب زلال! خواهرم باید زن امیر الاکبر میشد!
خدا شاهد بود، ما تفنگ نداشتیم، سرود «خوایه وهتهن» میخواندیم! خدا شاهد بود ما گلدانها را آب میدادیم، گلها را گل میدادیم! خدا شاهد بود آمدند پدرم را به دو قسمت نامساوی تقسیم کردند؛ سرش را برای وطن جا گذاشتند و بدنش را زیر خاک دفن کردند که نفت شود! خدا شاهد بود برادر کوچکم را زیر آفتاب نگه داشتند و به او شهادتین یاد میدادند؛ باید میگفت الله بزرگتر است! خدا شاهد بود او از فرط عطش و بیآبی جان داد! خدا شاهد بود سیاه بودند، مردانی از سرزمین حجر و آتش و ما زبانشان را نمیفهمیدیم، اما رفتارشان را! مردانی با ریشهای بلند، مغزهای کوتاه، باورهای سخت! نامشان عقرب، ملخ، سوسمار بود! لشکری از لجن و پشم و اعتقاد!
آنها آمدند، آرزوهای من را کشتند، آنها من را غنیمت صدا میزدند! آن زمان دیگر نادیا نبودم، آن روز دختری بودم با روحی زخمی که از نفسهایم خون میچکید، آن روز هیولای ظریفی بودم که با جهان قطع رابطه کرده بودم، در من انسان مرده بود و لاشهای بودم که حتی مومیایی هزار سالهاش ارزش نداشت، آن روز مرگی بودم در روحی!
بعد از آن زنی میمرد، زنی حامله میشد، زنی خودکشی میکرد، زنی خودسوزی. زنی هزار رکعت نماز جبر میخواند! بعد از آن نی، از رنج حامله شده بودند، نی فقط یک تقویم میشناختند: روز اول ، روزهای بعد از آن عذاب!
بعد از آن، تاریخ به دو دوره تقسیم شد: قبل از فاجعهی سیاه - بعد از فاجعهی سیاه! بعد از آن ن فقط یک خیابان را سر راست بلد بودند، خیابان منتهی به بیمارستان بیماران روانی!
بعد از آن ن فقط یک آواز میخواندند: «ای مرگ کجایی؟ زندگی مرا کشت». بعد از آن ن تابوت بودند و کودکان در شکمشان مردگان هزار ساله! بعد از آن ن مجسمهای بودند که وسط شهر برای عبرت تاریخ نصب شده بودند!
آن روز هوا گرم بود، خدا شاهد بود، مردی آمد، من را کشت و باز دعا میخواند تا دوباره زنده شوم.
" متن سخنرانی نادیه مراد برنده جایزه صلح نوبل "
درباره این سایت